سانایسانای، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

سانای ، شهره پاکی

واما دندون درد

دخترکم برات که نوشته بودم می گفتی لپم درد می کنه .از اون که می ترسیدم به سرمون اومد آره دندون دردت را می گم می دونستم امروز وفرداست که درد این دندونا شروع می شه ،لپ سانای گلی تپل شد با هماهنگی مامان دریا با یکی از همکارای دندون پزشکش  بردیم مطب . آخه توی شهر ما متخصص دندون پزشکی کودکان نیست و دندون پزشکای دیگه هم بچه رو  ویزیت نمی کنند دفعه قبلی هم رفته بودیم تبریز که همکاری نکردی . توی مطب نسبت به دفعات قبلی خیلی خیلی  آروم بودی ولی باز تا دکتر خواست دندوناتو ببینه یه کوچولو  گریه کردی برات شربت نوشت و گفت  بعد از خوب شدن بیارید پر کنم مثل همیشه بدون هیچ اذیتی شربتا را خوردی  و هر کدوم که تلخ بود بع...
26 دی 1390

دخترم بهونه گیر شده

دخترک سیاه چشم من هر روز سراغ آیناز را از من می گرفتی می پرسیدی چند شب باید بخوابیم تا آیناز بیاد ؟ الان ٥ روزه که آیناز اینجاست ولی از روز چهارشنبه که اومده تو بیقراری .طوری که بعد از ظهر چهارشنبه به خاطر تو مجبور شدم یک ساعت مرخصی بگیرم و زودتر بیام خونه. امروز هم بعد از ناهار اجازه نمی دادی برم دانشکده . می گفتی :زنگ بزن مرخصی بگیر.  گفتم :نمی شه  اگه نرم بیرونم می کنن.   در  جواب گفتی :چه بهتر اونوقت همیشه پیشم می مونی . گفتم اونوقت دیگه پول نمی دن که برای تو وسایل بخرم . گفتی: من هیچی نمی خوام محتویات همه سک سک ها تکراریه من دیگه سک سک نمی خوام اسباب بازی هم خیلی دارم .بخری تکراری می شه. (داخل...
25 دی 1390

آشپز باشی

داشتم پلو را می کشیدم تا شام بخوریم دم کن را برداشتی و روی سرت گذاشتی وبه قول خودت شدی آشپز  .هر وقت تلویزیون برنامه آشپزی داشته باشه منو صدا می زنی میگی: مامان بیا  برنامه مورد علاقه تو را نشون می ده . این روز ا خیلی خوب غذا می خوری قبلا موقع غذا خوردن  بشقاب به دست توی خونه دنبالت راه می افتادم اگه سه یا چهار قاشق می خوردی خیلی خوشحال می شدم. به بابات می گم من الان راضی ام سانای خوب غذا می خوره تو هم یاد گرفتی بعد از غذا ازمن می پرسی مامان از من راضی هستی ؟ من هم باید ازت تشکر کنم وبگم آفرین سانای غذاتو کامل خوردی. اومدی توی آینه خودتو ببینه بابات ازت عکس گرفت. ...
25 دی 1390

پیشرفت ها - حرفها- سوال ها- کارها وشیطنت ها ی سانای

اعداد را تا صد یاد گرفتی بشماری و بخونی .  قبلا تا به 29 می رسیدی ادامه اش می گفتی بیست وده  بهت می گفتم سی ، ادامه می دادی میشمردی تابه  سی ونه می رسیدی بازمی گفتی سی وده. ولی الان دیگه پیشرفت کردی . تازه از ده تا یک هم بلدی برعکس بشمری این برعکس خوندن رو خودت یاد گرفتی. ساعت دیجیتال را کاملا بلدی بخونی برا همین یه ساعت مچی صورتی خیلی خوشگل برات خریدم که همیشه دستته .  ساعت دیواری را تا این حد بلدی: ساعت تمام باشه :یک تمام ،دو تمام و... ودوازده تمام . یه ربع از ساعت گذشته باشه یا یه ربع مونده باشه . ساعت نیم باشه :یک ونیم، دو ونیم و ... ودوازده ونیم . بقیه دقیقه ها را هنوز نتونستم یا...
19 دی 1390

برای دخترم سانای

دخترکم سانای ،باز هم می خوام برات بنویسم از خودت ،از شیرین زبونیات از کارهایی که انجام می دی . عمر زندگی انسان خیلی کوتاهه تا بجنبه می بینه  پیر وسالخورده شده. بدون آنکه به همه خواسته هاش و آرزوهاش برسه ولی امیدوارم تو به همه خواسته هات و آرزوهات برسی  عزیزم برای مادرای شاغل روزا خیلی زود می گذره. مثلا خود من صبح که از خونه می زنم بیرون ،برای زمانی که برمی گردم خونه، برنامه می ریزم .چهار ونیم عصر خسته می رسم خونه ودیگر حالی برای برنامه های ریخته شده ندارم قدری استراحت می کنم و شامی مهیا می کنم وخیلی کم فرصت دارم که با تو بازی کنم .تو هم هی ساعت را نگاه می کنی تا به شش و نیم برسد وبابات از راه برسد وقدری باهم باز...
19 دی 1390